سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسی که دانشش بر هوایش چیره شود، آن دانش سودمند است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]


کلید اتاق ته کیفم پیدا نمیشه... همه چی رو ریختم رو زمین دارم دمبالش میگردم. در رو باز میکنم و اعصابی نیس که وسایلم رو جمع کنم... همینجوری میریزمشون تو اتاق.
ساکم رو که دیشب جمع کرده بودمش، باز می کنم و دوباره غرق میشم تو تنفس فضایی که قرار بود امروز از شرش خلاص بشم. لیوان جدیدم رو که میخواستم بعد از عید افتتاح کنم، از تو کمد درمیارم و میذارم رو میز که یادم باشه بعد از شام توش چایی بخورم... هرچند دلم نمیاد.
دوباره لباسایی رو که جمع کرده بودم تو چمدون زیر تخت، در میارم و می پوشم.. مث یه روز عادی انگار که هیچوخ قرار نبوده برم خونه...
5 عصره.. یادم میاد ناهار که هیچ، از صب آب هم نخوردم و... وااااااای نمازم نخوندم!
بیخیال 200 تومن امانتی که تو کیفمه و  شای (لُپ لُپ م!) اتاق رو ول می کنم و میرم بیرون... بجز من که کسی تو خابگا نیس.
نگار بم زنگ میزنه که میخاد بره بیرون و دوس داره که تنها نباشه... صورتم خیس و گرمه، ساکت میمونم.. خودش خداحافظی میکنه.
همه ذوقی که از یه شمبه داشتم تا امروز برم خونه، از سرم میپره... همه دلخوشیم این بود که امشب باعث میشم اگه شده یه لحظه تو بخندی...همین!
یادم رفته بود همه دنیایی رو که دوباره بالا اومده بود تا تو گلو؛ از ذوقیادم رفته بود... خب حالا دوباره یادم اومد.

دلم نمیاد توش چایی بخورم! پری داده... هدیه تولد و این صوبتا 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط آرون شید 90/12/24:: 6:52 عصر     |     () نظر

داشتم فکر میکردم... همین جوری! به شال نیم متری مادام هلنا مثلنکه هیچ وقت خدا طولش عوض نمیشد! همیشه همان نیم متر بود و وقتی بافتنش تمام میشد، ابتدا و انتهای نخ را به هم گره میزد. همینطور که از این طرف میبافت، از آن طرف شکافته میشد تا در چرخشی ابدی تبدیل شوند به همان نیم متر.." که سر از روشویی درآوردم و یکهو بویی تمام مشامم را پر کرد که 18 سال پیش چند روزی زیر دماغم بود. بهت زده هی تند تند نفس می کشیدم که حافظه یاری کند و مطمئن شوم درست فهمیده ام. نمیدانم چطور دستهایم را شستم و زدم بیرون از احاطه ی این بوی درد و ترس. بعد از آن انگار که همچین بویی اصلن هیچوقت نبوده است. حالا هی که به خودم فشار می آورم اصلن این بو در ذهنم زنده نمی شود.حتا دقیقن یادم نیست آن وقتها کجا می شنیدمش. انگار یک لحظه آمده بود که خاکسترهای سرد شده را هم بزند و ...
حواسم نیست.. هی دستهایم را با دستمال پاک می کنم، هی نگاه میکنم به اطرافم، هی با تو حرف میزنم... همین جوری الکی!
هرچه میگذرد دورتر نمی شوم.. اصلن!
می دانی..."بزرگ میشی یادت میره"، همه اش دروغ محض است!


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط آرون شید 90/11/28:: 3:32 عصر     |     () نظر

انگار فقط برای تو میگذره. من که مدت هاست توی همون روزی شناور موندم که شبش مث بقیه شبا نبود. نمیدونم چقد طول می کشه تا دوباره ساعت منم راه بیفته و چقد طول میکشه تا از اون حس بیام بیرون... با خودم فک می کنم که اگه بخوام، با یه تکون این حباب رو میترکونم و آروم خودمو رها می کنم توی تکرار ناگزیر آفتاب و مهتاب. نمیدونم... شایدم دوس دارم کمی بیشتر تو همین حباب بمونم... شاید بیرون اومدنم راه بده به برگشتن روزمرگی هایی که بی وقفه شب و روزمو عین کاموای تک رنگ به هم میبافه. یه راه دیگه هم هست: "من تو حبابم بمونم و ساعتم دوباره کار بیفته لدفن!" که اینم دست من نیست خب. امیدوارم شرودینگر و دار و دسته ش تو این قضیه دست نداشته باشن!
ساکت که میشم، کرور کرور فکرای پر سر و صدا تو سرم جنگ راه میندازن... ولوله میشه اصن! نه میشه ساکتشون کرد و نه میشه ریختشون دور. موقع امتحانا که واویلاس و عزای درونی میگیرم از دستشون یه جورایی... قدرت تمرکز میره زیر خط فقر!
فقط میدونم دوس ندارم هی به ساعت شمار لعنتی نگاه کنم و بعد ببینم که من همونیم که فاصله بین دو ایست زمانیش، فقط دو هفته بود و  اون شب عقربه ش باز روی 8:30
 ایستاد. ایست اولم اونقد طولانی بود که دیگه فراموشم شده بود اصن وایسادم و وختی دوباره صدای تیک تاک شنیدم، اونقدر بهت زده بودم که نفمیدم چجوری گذشت. بعدشم که خودم شیرجه زدم توی ایست دوم. نمیدونم تا کی قراره وایسم و حرکت دنیای اطرافمو ببینم... حالا گیرم به هیچ جا!
ولی این وسط اون چیزی که بیشتر از همه چراغ میزنه و تلاش می کنم هی یادش نیفتم که تلخی گه گاهش باز همه فکرمو مسموم نکنه، اون کاریه که شازده کوچولو تونست انجام بده و من ... نع!

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط آرون شید 90/11/19:: 8:51 عصر     |     () نظر

   1   2      >
درباره

آرون شید
در توضیح اسم وبلاگم همین بس که " آرون " به معنای " نیک "است. باشد که گفتارمان , پندارمان و کردارمان نیک باشد... (شید) در فرهنگ فارسی معین به معنای خورشید و روشنایی است. // اینم بگم که نه من همونیم که چش باز کردم تو این دنیا و نه این همون دنیاییه که من چش باز کردم توش
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها