مردم معمولی
بچه دار می شوند
فقط برای اینکه
بچه ای داشته باشند..
اما
تاکنون چند نفر
با آگاهی بچه دار شده اند؟
با این تفکر که :
یک فرزند خوب
از دو فرزند نسبتا خوب
بهتر است ...؟
_ باز هم کیفیت فدای کمیت..!!!_
و چند نفر
فرزندشان را
به چشم موجودی که
می تواند
راه تعالی و کمال در پیش بگیرد ,
نگریسته اند؟
مگر فرزند گوشت پاره ای است؟
که تعدادش
بنا به شرایط تغییر کند...؟
و اگر این گونه نبود ,
متولدین سال های 60
این همه زیاد نبودند...!!!!!!!!
پ.ن:نمی خواستم بگم ولی میگم..چون دیگه جونم به لبم رسیده
میگم از اتاق های 6 نفره ای که تا اطلاع ثانوی 7 نفره شدن...
میگم از تنها سلفی که تو خوابگاه ناهار میده...و این روزا باید 45 دقیقه تو صف 150-200 نفری انتظار بکشی...
میگم از سایت دانشکده که فقط 4 ساعت تو هفته اونم تو روزای خاصی استفاده کنی...
میگم از سالن مطالعه ی خوابگاه که تخلیه شدن تا ورودی های جدید فعلا رو زمین بخوابن تا بعد !!!
چرا ورودی زیاد می پذیرید؟ مگر مجبورید؟شما که امکانات ندارید؟؟؟؟؟؟؟؟؟
آره ...اینجا چمرانه ...جایی که فقط اسمی داره و بس
پ.ن 2: من مامانمو میخاااااااااام...3 هفتس نرفتم خونه...امروز میرم...آخ جون!!
کلمات کلیدی:
این روزها
دیگر نمیدانم
چه کسی
واقعا راست میگوید ...
این روزها
فقط میدانم
چه کسی
واقعا دروغ میگوید ...
این روزها دیگر نمیدانم
حرف چه کسی راست تر لست
و یا
حرف چه کسی دروغ تر ...
واقعیت این است
که اگر علی بود
برای خاطر حفظ دین خدا هم
دروغ نمیگفت ...
واقعیت این است
که علی
چون برهانی بر مالکیت زره اش نداشت
قانون اسلام را
پذیرفت
و زره اش را
به مرد نامسلمان سپرد ...
او قانون اسلام را پذیرفت ...
او خود را در برابر قانون، مساوی با دیگران دانست ...
او به امامت خود غره نشد ...
او با زور زره اش را پس نگرفت ...
واقعیت این است
که فقط علی، علی است ...
بی شک، و لاغیر
پ.ن:در ضمن، علی یک شبه امام نشد!!!
پ.ن: حالا دیگه مطمئنم که خدا خیلی دو ستم داره...
اون دعام رو برا جوجه ی 5 ماهه گوربان برآورده کرد ...
و چند تا دعای دیگه ...
خدا از جایی ازم گرفت و از جایی بهم داد که انتظارش رو نداشتم...
به قول گوربان: خدای ما خیلی خداست ...
کلمات کلیدی:
پیش نوشت :بعد از یه هفته من اومدم...
گرفتاری ها ی دانشگاهی نمیذاره ، ببخشید
این داستان رو هم وقت ندارم ویرایش کنم...! باز ببخشید
دختر از پل هوایی پایین آمد. صورتش از گرما سرخ شده بود. موهای قرمزش از زیر مقنعه پیدا بود. دوستانش به او آنشرلی می گفتند... . به در دانشگاه نگاه کرد، شلوغ بود. با خودش گفت:" وای، بازم کارت می بینن ." و پشت جمعیت ایستاد. دختر حراستی از دانشجوها (که اکثرا دختر بودند! دی: ) می خواست که کارتشان را نشان بدهند. نوبت دختر رسید .
دختر حراستی گفت: " خانم موهاتو رنگ می کنی، حداقل ننداز بیرون! "
دختر هاج و واج ماند. گفت: " به خدا موهای خودمه !!! "
دختر حراستی گفت: " ببینم! چه خوشگله !!!!!!!!!! "
کلمات کلیدی: